یا جابر العظم الکسیر
.
فصل دوم: مهارتهای ارتباط موثر

میگفت: خوب شد آمدی، داشتم دق میکردم. واقعا عروس هم عروس های قدیم. این قدر ناراحتم که نمیدانم چه بگویم؟ آخر شما بگو وقتی خودش مریض است، بچه اش مریض است، میتوانم بگویم به من ربطی ندارد؟ خوب سه روز است میروم کمکشان ، برایش غذا پخته ام، از بچه اش نگهداری کرده ام، هی رفته ام و آمده ام، این هم نتیجه اش. میگوید چرا این حرف ها را میزنید؟ 

آخر شما بگو آیا این حرفها مشکل دارد؟

 گفتم: حتما بچه ات این مریضی را از تو گرفته؛ خب راست میگویم، دروغ که نگفته ام. یک کلمه دیگر هم گفتم که: چرا مادرت برای کمک به تو نمی آید؟؛ یک حرف دیگر هم زدم. گفتم : آخ، دیگه خسته شدم». این سه کلمه این قدر ناراحت شدن دارد؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها